کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

کیان نفس مامان باباش

عزیز دلم تولد دوسالگیت مبارک

سلام عزیزم ببخشید که دیر به دیر به وبلاگت سر میزنم دیگه مادری که شاغل باشه همینه میام شرکت نمیتونم تمرکز کنم که بخوام چیزی برات بنویسم تو خونه هم که درگیر شما هستم و هیچ مجالی برای انجام کارهام به من نمیدی عزیزکم گل پسرم تولد دو سالگیت مبارک باشه از خدا میخوام که همیشه تو رو کنار ما شاد و سالم نگه داره  تو این یک سالی که گذشت خیلی لحظه های خوبی رو داشتیم مخصوصا حرف زدنت بازم مثل بقیه کارات حرف زدنت هم از همسن و سالات خیلی جلوتر بود اول که کلمات رو میگفتی و بعدم شروع کردی به فعل گفتن بعدشم که یه جمله کامل الانم چند ماهی میشه که کامل حرف میزنی و دل مار و با شیرین زبونیات آب میکنیتو این یک سال کلماتی که بامزه میگفتی اینا هستن که برات مین...
24 آذر 1392

تولدت مبارک عزیز دلم.

سلام با عرض معذرت به خاطر تاخیرم تو تبریک تولدت .   5 شنبه شب یعنی 16 آذر تولدت با تم آدم برفی برگزار شد اما اونجوری که من میخواستم نشد . کیک تولدتو خودم درست کردم بد نشد تو تولد خیلی به من چسبیده بودی و از تو بغلم پایین نمیومدی نمی دونم چت بود شاید به خاطر این بود که از صبح تا بعد از ظهر پیشم نبودی و بابایی برده بودت خونه مامان شهلا تا من بتونم به کارای تولد برسم وقتب بعد از ظهر آوردت از اینکه اینهمه بادکنک میدی و در و دیوارو تزئین شده میدیدی کلی ذوق کرده بودی فردای تولد هم من هم تو دوتایی مریض شدیم و شما تا 3 روز تب داشتی و غذا نمی خوردی البته همچنان هم غذا نمی خوری شنبه و یک شنبه من سر کار نرفتم تا پیشت بمونم تا کمی بهتر بشی چون ...
21 آذر 1391

پاهای پسرم........

اینجا برا اولین بار پاهای کوچولوتو دیدم وکلی کیف کردم دقیقا همینجا بود که داشتم م یگفتم واییییی چه پاهاش بزرگن. ...
1 آذر 1391

آنچه که در این 6 ماه گذشت.............

سلام سلام کیان عزیزم همیشه دلم می خواست یه وبلاگ برات درست کنم تا خاطرات حضور تو در کنار خودمونو برات بنویسم تا همیشه ماندگار بشن. بالاخره تونستم ای کاش از همون زمانی که تو تو دلم بودی این کار رو کرده بودم تا لحظه لحظه با تو بودن رو برات می نوشتم.   دی ماه 89 ......   تو دی ماه بود که با بچه های شرکت تصمیم گرفتیم بریم دیلم کنار دریای جنوب یه ون کرایه کرده بودیم و خلاصه همه باهم راهی شدیم من تو راه خیلی حالم بد بود و کل سفرو خواب تشریف داشتم و همش رو  شونه و پاهای بابایی افتاده بودم. بعد از سفر بچه ها بهم گفتن که تو خیلی مشکوکی نکنه حامله باشی گفتم فکر نکنم فرداش رفتم یه بی بی چک خریدم و دیم که دوتا خط پر رنگ توش اف...
1 آذر 1391

کیان در 7 ماهگی.....

ظهر بود و شما بازم خوابت نمی اومد و می خواستی بازی کنی منم تصمیم گرفتم چندتا عکس هنری ازت بگیرم که اصلا همکاری نکردی  فکر کنم باید خواب باشی تا بتونی چندتا عکس خوشکل ازت بگیرم.   استخر بادی که برات تازه خریده بودیم تا تو بتونی توش شنا کنی انقده کیف کرده بودی که نگو   اینجا هم پشت فرمونی و کلی کیف کردی همیشه تو ماشین به دنده حمله می کنی و میکنیش تو دهنت و هی می خوای بری پشت فرمون ........   اینجا ظهر جمعه بود و من هم خیلی خوابم می اومد شما هم که خوابت نداشتی برا همین خودمو خسته نکردم و بردمت تو اتاقت تا بازی کنی همین که کریرتو دیدی هی دست دراز کردی سمتش چون خیلی وقت بود توش نگذاشته بودمت منم گذا...
1 آذر 1391

ورود به 8 ماهگی .....

عزیز دلم امروز ٧ ماهت تموم شد و رفتی تو ٨ ماه چقدر زود گذشت این روزا با همه سختی هاش اما تکرار نشدنی هستن  اصلا حس نمی کنم روزگاری بدون تو زندگی کردم انگار همیشه و هر روز تو کنارم بودی با اینکه بعد از اومدن تو همه چیز تغییر کرد اما لذتی که از حضور تو کنارم احساس می کنم وصف ناشدنی هر روز که می گذره تو بزرگتر می شی و روزی می رسه که دیگه نمیتونم تو رو تو آغوشم بگیرم تو رو اینجوری ببوسم به تو عشق بورزم از تصور همچین روزی دلم می گیره اما روزگارش اینجوریه وقتی فکر میکنم می بینم خود ما هم در حق پدرو مادرمون هیچ کاری نکردیم واقعا عذاب وجدان میگیرم. امیدوارم همیشه تو زندگیم موفقیتهای تو رو ببینم و از داشتن همچین پسری احساس غرور و افتخار کنم و جو...
1 آذر 1391

ورود به یک سالگی...

سلام عزیز دلم خیلی وقت نمیکنم که زود به زود وبلاگتو آپ کنم چون هم سر کار سرم شلوغه و تو خونه هم که اصلا نت ندارم و اگه داشتم هم شما نمیگذاشتی که بخوام برم پای کامپیوتر. اصلا باورم نمیشه که داره یکسالت تمام میشه این مدت با همه سختیها و شیرینیهاش به نظرم خیلی زود گذشت دیگه واقعا بزرگ شدی و خیلی درکت نسبت به همه چیز بیشتر شده کارهای بامزتم بیشتر شده از طرفی خوشحالم که دارم بزرگ شدنتو میبینم از طرفی هم غمگین عکسای زوای اولت رو که میبینم کلی  دلم میگره چقدر زود گذشت....... خیلی غمگین میشم وقتی که به اون لحظه ای فکر میکنم که بخوام از شیر هم بگیرمت برا همین هم می خوام تا پایان دوسالگی بهت شیر خودمو بدم. چون حس می کنم این شیر دان من به تو ت...
30 آبان 1391

آنچه گذشت...

چند وقته وقت نکردم بیام وبلاگتو آپ کنم امروز دیگه تنبلی رو گذاشتم کنار ..... تو این مدت خیلی چیزا یاد گرفتی و خیلی شیرینتر و بامزه تر شدی. اول از مسافرت شمال بگم که اولین سفری بود که با تو می رفتیم خیلی خوش گذشت ولی خیلی اذیت شدی عزیزم هم اینکه اسهال گرفتی و پشتتم سوخته بود که من تو سفر باید هر یک ساعت و یا وقتی پی ی می کردی عوضت می کردم تو راه رفت ماشین دای رضا تو خرم آباد خراب شد و ما یه 3 ساعتی معطل شدیم ولی به شما بد نگذشت چون تو پارک حسابی بازی کردی. تو راه شمال هم تارفیک خیلی وحشتناکی بود که 12 ساعت تو راه بودیم وبازم خیلی اذیت شدی و کلی هم وزن کم کردی بمیرم برات عزیزم اما د رعوض خیلی کیف کردیم مخصوصا موقعی که رفتیم کنار دریا حسابی...
30 آبان 1391

روز اول.......

اینجا اولین باری که گذاشتنت کنارم تا بهت شیر بدم واقعا لحظه لذت بخشی بود که هیچ وقت از یادم نمیره                     ...
30 آبان 1391