کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه سن داره

کیان نفس مامان باباش

آنچه که در این 6 ماه گذشت.............

1391/9/1 8:52
نویسنده : sara
754 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام کیان عزیزم

همیشه دلم می خواست یه وبلاگ برات درست کنم تا خاطرات حضور تو در کنار خودمونو برات بنویسم تا همیشه ماندگار بشن.

بالاخره تونستم ای کاش از همون زمانی که تو تو دلم بودی این کار رو کرده بودم تا لحظه لحظه با تو بودن رو برات می نوشتم.

 

دی ماه 89 ......

 

تو دی ماه بود که با بچه های شرکت تصمیم گرفتیم بریم دیلم کنار دریای جنوب یه ون کرایه کرده بودیم و خلاصه همه باهم راهی شدیم من تو راه خیلی حالم بد بود و کل سفرو خواب تشریف داشتم و همش رو  شونه و پاهای بابایی افتاده بودم. بعد از سفر بچه ها بهم گفتن که تو خیلی مشکوکی نکنه حامله باشی گفتم فکر نکنم فرداش رفتم یه بی بی چک خریدم و دیم که دوتا خط پر رنگ توش افتاده اصلا نمی دونستم که معنیش چیه بعد از کلی سرچ تو اینترنت از یکی از تایپیکهای نی نی سایت که برای اولین بار بود باش آشنا می شدم متوجه شدم که باردارم به بابایی که گفتم باورش نمی شد با اینکه ما اصلا آمادگیشو نداشتیم اما خیلی خیلی خوشحال شدیم، بعد که آزمایش خون دادم مطمئن شدم که باردارم و یه دکتر خوب پیدا کردم و رفتم پیشش سونو که کرد گفت من هیچی نمی بینم و فقط یه ساک حاملگی خالی هست خلاصه با اشک از مطب بیرون اومدم دیگه از همون لحظه آرومو قرار نداشتم دکتر گفته بود یه هفته دیگه بیا اگه باز چیزی ندیدم بیا بیمارستان کوتاژ انجام بده و احتمال داره که حاملگیت پوچ باشه بعد از یه هفته یه دکتر دیگه رفتم و اونم برام سونو نوشت  سونوگرافی گفت که یه جنین 5 میلیمتری دیده می شه اما هیچ حرکتی نداره و ضربان قلب مشاهده نمی شه تا یه هفته دیگه بیا، یه هفته بعد که رفتم گفت جنینی در کار نیست انگار دنیا رو رو سرم خراب کرده بودن فقط گریه می کردم و از خدا می خواستم که منو یه جوری آروم کنه رفتم پیش دکترم و اونم دوتا قرص برام نوشت گفت اینار رو بخور و دردات که شروع شد بیا بیمارستان برا کورتاژ اون شب بعد از مطب دکتر با بابایی رفتیم یکم قدم زدیم و من هیچی نمی تونستم بگم و از طرفی نگار اینم بودم که به بقیه چی باید بگم به مامان ،بابام، مامان ابوالفضل ........  خلاصه با بابایی تصمیم گرفتیم به هیچکس هیچی نگیم تا ببینیم چی می شه.

 

15 بهمن بود همون شب بعد از پیاده روی با خاله مریم هم قرار داشتم که بریم برا خونه پرده سفارش بدیم منم برا اینکه نمی خواستم به کسی چیزی بگم یعنی اصلا آمادگیشو نداشتم باش رفتم تو راه انقباضام شروع شد و هی درد می یومد و هی می رفت اول با فاصله بود و بعد هی فواصلش کمتر می شد و من فقط دست بابایی رو به شدت فشار می دادم و هیچی به روم نمیآوردم وقتی رسیدیم خونه خودمون رفتم دوش آب گرم بگیرم شاید کمی دردام آرومتر بشه البته من از تو نی نی سایت راجب سقط خیلی چیزا خونده بودم و از قبل برا همه چیز خودمو آماده کرده بودم وقتی رفتم حمام همه چیزی به یکباره با درد فراوان تمام شد و من فقط اشک می ریختم..........

 

اسفند 89..............

27 اسفند بود که دکترم بعد از اینکه هه آزمایشاتمو انجام دادم و مطمئن شدیم که مشکلی وجود نداره اجازه داد که دوباره باردار بشم اما اون ماه امیدی نبود چون خیلی دیر شده بود و دکترم هم امیدی به بارداری نداشت.

 

فروردین 90............

بعد از تحویل سال که اون سال حدود ساعت 3 بود  ما اون شب خونه مامان شهلا بودیم (مامان بابایی) من ماجرای سقط رو فقط به خاله مریم و مامان شهلا گفته بودم. سر سفره هفت سین از ته دل دعا کردم خدا هرچه زودتر تو رو به ما بده .......

صبح زود بابایی رفتیم سفر که من تو جمع فامیل نباشم چون خیلی خیلی اذیت بودم و روزهای سختی رو می گذروندم رفتیم سمت بوشهر و کیش تو راه همه زنگ می زدن و تبریک عیدو می گفتن و هی می گفتن مواظب باش تو سفر نی نی چیزیش نشه حتی مامان خودم که من به اون هم چیزی نگفته بودم تا نگران نشه تا الانم اونم هیچی نمی دونه.

خیلی خوش گذشت مخصوصا تو کیش که بودیم با بابایی یه شب رفتیم دور کیش دو چرخه سورای کردیم وقتی اومدیم هتل تمام تنم درد می کرد صبح زود هم از درد ماهیچه هام از جام نمی تونستم بلند بشم  غافل از اینکه تو تو دلم داشتی شکل می گرفتی.......

5 فروردین بود که اومدیم ومن بلافاصله رفتم آزمایش خون دادم و گفتن مشکوک به بارداری هستی و یه هفته دیگه بیا آزمایش بده و 21 فروردین آزمایش نشون دادکه بللللللللللللللله من باردارم خیلی خیلی خوشحال بودم که در کمال نا امیدی همون ماه باردار شده بود ولی خیلی استرس داشتم و تا صدای قلبتو نشنیدم آروم نمی شدم .

حدود هفته 6 بود که من و بابایی و مامان شهلا رفتیم سونوگرافی که  عمه زهرا عمه بابایی اونجا کار می کرد و ضربان قلبتو دکتر تو مانیتورش دید و من از خوشحالی می خواستم بال در بیارم  و خدا رو هزار مرتیه برا این نعمتش شکر کردم .دکتره هم خیلی بد اخلاق بود اصلا حال منو درک نمی کرد که از اون موقع به بعد دکتر سونوگرافی رو هم عوض کردم و پیش یه دکتر مهربون رفتم......

 

تیر 90..........

تو این ماه تو هفته 18 بارداری بودم که برا تعیین جنسیت رفتم سونوگرافی وقتی دکتره داشت سونو می کرد من همش منتظر بودم که بگه شما چی هستی یه گل پسر یه یه دختر نانازی قبل از اینکه نوبتم بشه منو بابایی شرط بندی کردیم بابایی می گفتم که شما دخملی و سر یه شام بیرون شرط بستیم و بابایی شرطو باخت و شما یه گل پسر نانازی بودی . همون شبم رفتیم خونه مامان شهلا و مامان مولوک و خبر نوه پسر دار شدنشونو بهشون دادیم و اوناهم کلی خوشحال شدن و برا سلامت بودن شما دعا کردن. اینو بگم که شما از دو طرف نوه اول بودی و برا همینم خیللللللللللی خیللللللللللللی براشون عزیز هستی.

26 تیر عروسی دایی رضا بود اصلا همین عروسی دایی رضا بود که کار دست ما داده بود و در کل اون اتفاق ناگوار اول یه جورایی تقصیر داییییییییییی رضا بود . برای اینکه من می خواستم برا عروسی دایی رضا خوشتیپ و خوشهیکل باشم و عمو علی (عضو گروهمون که شما رو هم بعدا عضو کردن و سندشم هست که بعد می ام عکسشو می زارم) از انگلیس برام قرص لاغری آورده بود و منم چون نمی دونستم باردارم این قرصا و همچنین یه نوع چایی چینی بود می خوردم و باعث شده بود که جنین از بین بره از طرفی هم چون تازه از انگلیس اومده بود ما هر شب می رفتیم جیگر می خوردیم چون عمو علی جیگر خیلی دوست داشت بعدشم آب هویچ تقریبا هر شب که همینا هم برا اول بارداری خیلی خطرنکن..............

 

آذر 90................

شما قرار بود که 17 آذر بدنیا بیای من از مون اول می خواستم طبیعی زایمان کنم و لذت مادر شدنو با تمام وجودم احساس کنم تو هفته های آخر بود که سونو گفت که شما با پا هستی و من نم یتونم طبعی زایمان کنم مگر اینکه بچرخی و من تصمیم به سزارین گرفتم البته یه کوچولو هم از زایمان طبیعی می ترسیدم به خاط اینکه بیمارستانهای اهواز تو زمینه زایمان طبیعی خیلی بد بودن و خیلی با مریضا بد رفتار می کردن. اینم بگم که تو هفت آخر سر شما پایین اومده بود ولی من دیگه خسته بودم و فشار روم خیلی زیاد بود و تمام بدنم ورم کرده بود و مثل پنگوئن راه می رفتم و تا هفته 40 هم صبر کردم و از درد زایمان خبری نبود و دکترم هم از فشارم می ترسید برا همینم توی 17 آذر  دکترم وقت عمل بهم داد. شبش خیلی حالم گرفته بود از اینکه فردا تو دیگه تو دلم نبودی و باید با همه چیز خداحافظی می کردم  باتکونات با سکسکهات با لگد زدنات که صبح منو از خواب بیدار می کردی  و  هی از شکمم فیلم میگرفتم  حتی برای سوزش معدم ،خاروندن پاهام که از بس خارونده بودمشون تمام لک شده بودن ، درد پاهام و لگنم که لنگ لنگون را می رفتم ، برا غلط خوردنای شبانه که از درد بیدار می شدم و برا غلط خوردن مجبور بودم بالای تختو بگیرم و اینکه مواظب باشم که رو کمر نخوابم، برا صبح ها که وقتی از تخت پایین مییومدم مجبور بودم صندلی کنار تختو بگیرم تا بتونم رو پاهام وایسم و بعد لنگ لنگون دیوارو بگیرم تا به دستشویی برسم ، برا چکاب های ماهیانه و شنیدن صدای قلب قشنگت که تند تند می زد و منو بابایی کیف می کردیم، برا گوشی گذاشن های بابایی رو شکمم که هی می خواست صدای قلبتو بشنوه ولی هیچ وقت موفق نشد، حتی برا دکترم که خیلی دوستش دارم و خیلی دلم براش تنگ شده ،   و از طرفی هم خوشحال بودم که میتونستم فردا صورت ماهتو ببینم. شب عمه مرضیه و خاله مریم اومدن خونمون منم ساکمو بستم و وسایل تو رو هم آماده کردم که ببیرم خونه مامانم چون قرار بود یه ماهی اونجا بمونم.  از شب قبل از ساعت 8 شب به بعد نباید چیزی می خوردم قرار شد با بابایی بریم رستوران تا آخرین شام دو نفرمونو بخوریم همین که داشتیم می رفتیم بیرون مامان شهلا و عمه مرضیه اومدن و ما اونارو هم بردیم شام و شد آخرین شام چهارنفره و من تا می تونستم خوردم مخصوصا کشک و بادمجون که به عنوان پیش غذا بود و من خیلی دوست داشتم . بعد اومدیم خونه و ما هر کاری می کردیم نمی تونستیم تخت پارکتو ببندیم بزاریم تو ساکش که فردا ببریم خونه مامان مولوک با یه مصیبتی بستیمش اونم نصفه نیمه...

اینم بگم که از یه هفته قبلش کار اتاقت تمام شد و خاله پوپک همکارم اومد وت و چیدن اتاقت بهم کمک کرد و خاله مریم هم روی در اتاقت و در کمد دیواری برا استیکر قطاری زد عکسشونو برات میزارم ...

خلاصه شب بالاخره تمام شد و صبح اومد 6 صبح از خواب پاشدم ولی در کل شب خیلی نخوابیدم.

آماده شدم و با خاله مریم و عمه مرضیه و بابایی راهی بیمارستان شدیم  خیلی استرس داشتم بعد از انجام پذیرش رفتم بخش زایمان ولی تنهایی وقتی داشتم از بابایی خداحافظی می کردم گریم گرفته بود ولی خودمو به سختی کنترل کردم خاله مریم هم بام اومد تا لباسامو تحویل بگیره داخل بخش که رفتم یه سری لباس دادن پوشیدم و لباسامو به خاله مریم دادم برد بعدها بابایی گفت وقتی لباساتو مریم بهم داد سخترین لحظه زندگیم بود و اشک تو چشام حلقه زده بود. میگفت رفتم تو نماز خونه بیمارستان و چند رکعت نماز خوندم ..........

خلاصه رفتم توی اتاق عمل و دکتر مهربونم اومد ، خیلی خوش تیپ کرده بود و خیلی خوشکل شده بود دستمو گرفت و دلداریم داد. دکتر بیهوشی که اومد اونم خیل خیلی مهربون بود بهش گفتم میخوام اسپاینال بشم اونم کلی آفرین بهم گفتو گفت یه جوری بیحست میکنمکه مو لا درزش نره که 2 سال دیگه بیای پیش خودم خلاصه تو اتاق عمل همش بگو بخند بود .بعد پرستار سوندو برام وصل کرد از سوند خیلی وحشت داشتم خیلی در مودرش بد شنیده بودم ولی اصلا حس نکردم که برام گذاشت و کوچکترین  دردی نداشت!!!!!

تمام تنم میلرزید از سرما و ترس مخصوصا وقتی بتادین زدن یخ کردم و دندونام بهم می خورد ولی وقتی بیحس شدم تمام پایین تنم یکدفعه گرم شد و حس خوبی داشت، بعد از 5 دقیقه تکونای شدیدی رو حس کردم که حدس زدم دارن تو رو می کشن بیرون و بعد خانم دکتر بالای شکمم فشار داد و می گفت بیا کوچولو بیا .... دل تو دلم نبود و بعد هم صدای گریه شیرن تو بود و همینجور از چشام اشک م یاومد هیچ لحظه ای قشنگتر از این لحظه تو عمرم نبود لحظه ای که هزاران بار دوست دارم اونو تجربه کنم . ساعت 9 و 15 دقیقه تو پا تو این دنیا گذاشتی ،منتظر بودم تا تورو نشونم بدن برا همین اسپاینالو انتخاب کرده بودم .ولی خبری نشد بعد که به خودم اومدم گفتم نشونم نم یدین گفتن بردن تو بخش بعد که رفتی تو بخش میارنش پیشت خیلی ناراحت شدم ایکاش زودتر گفته بودم....

2 ساعتی تو ریکاوری بودم تا بی حسی پاهام بر طرف شه هی سعی می کردم پاهامو تکون بدم تا زودتر ببرنم تو بخش اما اصلا فایده نداشت بابایی و مامان و مامان بابایی و خاله مریم و..... بیرون منتظر بودن و نگران از اینکه چرا بهشون خبر نمی دن ...

بعد که اومدم تو بخش هی می پرسیدم بچمو نشونم نمیدین دیدم پرستار اومد و گل پسر منو که یه لباس صورتی تنش بود رو آورد خیلی ناز بودی وزنت 2850 و قدت 49 سانت بود ، سفی سفید مثل برف ابرو نداشتی مژه نداشتی موهات هم زرد زرد بودن تا گذاشتنت کنارم سینمو به کمک پرستار در آوردم و گذاشتم تو دهنت و شروع کردی محکم مک زدن و من فقط نگات می کردم مات و مبهوت خیلی لحظات قشنگی بود مامانم اومد تو بخش و نیم ساعتی کنارم بود و بعد فقط هول اینو داشتم که کی ساعت ملاقات می شه که بابایی بیاد ببیندت. باید تا ساعت 4 صبر می کردم خیلی طولانی گذاشت اما بلاخره ساعت 4 رسید و همه اومدن دیدنت از دوستای نزدیکم خاله پوپک هم اومده بود و مامان شهلا ، مامان مولوک، بابایی من بابایی بابا، عباس دوست منو بابایی، عمو علی که تازه از انگلیس اومده بود، خاله مریم عمه مرضیه ، عمو عبدالله . دایی رضا هم ترکیه بود ودایی عباس هم دزفول دانشگاه بود و نتونستن بیان

شب هم مامانم اومد پیشم موند شما شب تا صبح نخوابیدی و گریه میکردی که فکر کنم گرسنه بودی و من هی از این سینه به اون سینه می گذاشتمت خیلی گرسنه و تشنه بودم ولی تا 6 صبح نباید چیزی  می خوردم . 6 صبح هم دکترم اومد بالا سرم گفت آب کامپوت بخور و بعد از رو تخت بلند شو و راه برو که تا ظهر مرخص بشی وای چقدر سخت بود اصلا فکر نم یکردم بتونم راه برم و از تخت پایین بیام با مصیبت اینکارو کردم.

فعلا تا اینجا رو داشته باش تا بعد بیام دوباره خلاصه این 6 ماهو برات بنویسم...

 

 خوب اومدم اینم از عکسای سیمونی کیان که در ادامه مطلب .....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

عسل
10 تیر 91 8:48
مامان کیان واقعا لحطه به لحظه خاطراتت من رو هم به یاد خاطرات قشنگم انداخت باورت نمیشه یه جاهایی اشک تو چشمام حلقه زد . خدا حفظش کنه برات


مرسی عزیزم.