ورود به یک سالگی...
سلام عزیز دلم خیلی وقت نمیکنم که زود به زود وبلاگتو آپ کنم چون هم سر کار سرم شلوغه و تو خونه هم که اصلا نت ندارم و اگه داشتم هم شما نمیگذاشتی که بخوام برم پای کامپیوتر.
اصلا باورم نمیشه که داره یکسالت تمام میشه این مدت با همه سختیها و شیرینیهاش به نظرم خیلی زود گذشت دیگه واقعا بزرگ شدی و خیلی درکت نسبت به همه چیز بیشتر شده کارهای بامزتم بیشتر شده از طرفی خوشحالم که دارم بزرگ شدنتو میبینم از طرفی هم غمگین عکسای زوای اولت رو که میبینم کلی دلم میگره چقدر زود گذشت.......
خیلی غمگین میشم وقتی که به اون لحظه ای فکر میکنم که بخوام از شیر هم بگیرمت برا همین هم می خوام تا پایان دوسالگی بهت شیر خودمو بدم. چون حس می کنم این شیر دان من به تو تنها موقعی هست که می تونم به چشای قشنگت نگاه کنم و باهات حرف بزنم و تو هم با اون دستای کوچولوی نازت دست بکنی تو دهنم دماغمو بگیری و بکشی و خلاصه سرو صورتمو چک بندازی.
هر موقع که شیر می خوای و یا خوابت میاد مظلوم میشی و میای پیش من و میگی ماما ماما منم کلی کیف میکنم تا بهت می گم چی دوباره بگو تو چشام نگاه می کنی و با لبخندی شیطنت وار می گی بابابا مطمئن هستم که اتفاقی نیست و خیلی شیطون بلا هستی.
راه رفتن هم که کملا حرفه ای شده و از روی پله هایی که کوتاه هستن ایستاده بالا پایین میری.
بعضی وقتا خیلی بد عنق می شی و جیغ می کشی منم اصلا به جیغات محل نمی دم خودت آروم میشی و میای پاچه خواری مامانی رو می کنی که بهت توجه کنم. مامانی اصلا دوستندارم از این بچه های جیغ جیغو بشی که هرچیزی رو می خوان با جیغ زدن بدست میارن برا منم خیلی سخته که بهت بی محلی کنم اما چاره ای نیست خدا رو شکر که تا حالا جواب داده ...
وای پارسال همچین روزایی همش چشم انتظار اومدن تو بودم هر شب توهم درد زایمان رو داشتم. خیلی دوست داشتم که طبیعی بدنیا بیای اما شما جاتو حاضر نبودی عوض کنی فکر کنم خیلی گرمو نرم بود آره....
دیشب تولد بابایی بود و منم هم براش کیک درست کردم و براشام هم سالاد الویه و خاله مریم و مامان شهلا و عمه مرضیه هم اومده بودن دیشب حسابی کیف کردی بخاطر اینکه همه کسایی رو که عاشقشونی یکجا باهم میدیدی وقتی بابایی می خواست شمع تولدشو فوت کنه شما شروع کردی به جیز حیز گفتن یعنی داغه می سوزی و بعد که شمعو فوت کرد شروع کردی به دست زدن خیلی بامزه بود بعدشم که چشمت همش دنبال کیک بود که با کله بری توش ولی کور خوندی برش داشتم گذاشتمش بالا ههههههههههه.
کارای تولدت رو هم دارم کم کمک آماده می کنم تم تولدتو می خوام آدم برفی بگیرم لباس آدم برفی هم برات خریدم امیدوارم تولد خوبی بشه و تو هم خوشت بیاد و حسابی تو تولدت خوشحالی کنی.
برا تولدت دوتا لباس خریدم یکی آدم برفی و یه لباس سگ خوشکل وقتی می خواستم تن کنم یه غربت بازی در آوردی که نگو اینم عکس از غربت بازیت........
اینم یه عکس از موقعی که می ریم خونه مامانم اینا و تو محو چراغای رنگی تو پنکشون میشی.
5 شنبه در بالکنو برات باز گذاشتم و یه چیزی هم کفش پهن کردم که پاهای کوچولوت سردشون نشه شما هم هی میرفتی تو بالکن و میومدی منم تو آشپزخونه مشغول کارای خودم بودم بعد دیدم می ری تو اتاقت و لباسای تو سبدتو میاری یا رو کلت یا تو دهنت و یا تو دستت میری تو بالکن رفتم دنبالت دیدم بله همه لباسا و وسایل خونه رو داری از لای نرده ها پرت می کنی پایین .........
جمعه هم ما تو خونه خودمون غذا می خوریم و اون روز هم شما ازادی کامل تو غذا خوردن داری انقده قشنگ غذا می خوری که نگو خودت ببین بعد قضاوت کن عزیز دل مامانیییییییییی دوست دارم.
در حال حمام رفتن
سفره غذا بعد از رفتن کیان موچوللللللله