کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه سن داره

کیان نفس مامان باباش

عکسای جدیت هفته پیشت

خاله مریم تازه از مسافرت اومده بود و اینو برات آورده بود که صدای حیوانات مختلف رو در میاره   در حال دیدن بی بی انیشتین   تا در بالکنو باز می کنم بدو میری و می خوای شیر آبو باز کنی ...
22 مهر 1391

در آومدن دندون بالایت.

٥ شنبه شب بود که خونه مامان شهلا بودیم دیدم یه صدای خاصی در میاوردی مثل اینکه دندوناتو بهم بسابونی اما تو که فقط 2 تا دندون پایینیت در آومده بود. بعد که نگاه کردم دیدم یه دونه از دندونای بالات هم نوک زده و هی داری می سابونیشون به هم و صدا در میاری.  
22 مهر 1391

ورودت به 11 ماهگی مبارک عزیز دلم.

عزیزم 10 ماهت امروز تموم شد و رفتی تو 11 ماه چقدر زود گذشت اصلا دوست ندارم این روزا تموم بشه الان دیگه کاملا می تونی راه بری از اول ده ماهگی شروع کردی به راه رفتن و قدم برداشتن با اون پاهای کوچولوی نازت و الان دیگه حرفه ای راه می ری دیروز برده بودمت پارک و هی دنبال بچه ها می رفتی و یا تا یه چیزی رو زمین می دیدی می خواستی برداری که منم بر خلاف میلم مجبور می شدم جلوتو بگیرم همه تو پارک بهت نگاه می کردی و از دیدنت که انقدر کوچولویی و با مزه راه می ری ذوق می کردن خلاصه هم سوار ماشین شارژی شدی و هم سوار اسب و کلی صدا در میآوردی و ذوق کرده بودی تو ماشین یه حس رانندگی گرفته بودی و هی فرمونو میچرخوندی ما هم که هی ذوق مرگ می شدیم از دیدن این شیرین ...
18 مهر 1391

بیماری روزئلا.............

عزیزم تو هفته گذشته خیلی اذیت شدی منم برا اینکه کنارت باشم هفته گذشته رو دو روز بیشتر سر کار نرفتم . تو هفته گذشته دو روز تب کردی و حسابی بی قرار شده بودی و دائم نق می زدی و گریه می کردی و فقط می خواستی که بغلت کنم و کنارت باشم اول فکر کردیم مال دندونته چون شنیده بودم که بچه ها موقع دندون درآوردن تب می کنن و برا همین فقط بهت استامینوفن دادم تا تبت پایین بیاد و برا اینکه مطمئن بشم شب با بابایی رفتیم دکتر که دکتر اطفال اون شب نیومده بود و یه دکتر عمومی شما رو دید و گفت که هیچ علائمی نداره و ممکنه مال دندونش باشه و فقط گفت یه ژل لثه براش بخرین که همه دارو خانه ها رو گشتیم تا بالاخره پیدا کردیم تا اینکه فردا ی اون روز تب شما دیگه پایین آمده...
1 مرداد 1391

بالاخره دندون درآوردی.........

دیروز اومدم دنبالت خونه مامان شهلا و بردمت خونمون تو راه یه خیار دستت بود و هی به لثه هات می کشیدیش طوری که صداش در میومد هی تو فکر بودم که نکنه حین رانندگی یه تیکه بزرگشو بکنی و بپره تو گلوت اما همینکه می خواستم از دستت بگیرم جیغت می رفت هوا تا اینکه یه تیکشو کندی اما خدا رو شکر پشت چراغ قرمز بودم و از تو دهنت درش آوردم بعد از چند دقیقه هم خوابت برد و من با خیال راحت تا خون رانندگی کردم تو راه هم یه سی دی قصه برات رایت کرده بودم که قصه خاله سوسکه کجا میری و حسنی نگو بلا بگو توش بود . شب با بابایی رفتیم باغچه پشت خونه که منو بابایی از همون موقع که اومدیم تو این خونه و تازه ازدواج کرده بودیم خودمون تمام درختای توشو کاشته بودیم ، رفتیم توپتو...
18 تير 1391

اولین چهار دستو پا رفتن پسر گلم البته رو به جلو.......

دیروز خیلی اتفاق افتاد بعد از اینکه افتادی خوابوندمت یه 3 ساعتی خوابیدی و بعد بابایی از سر کار اومد وخوابید و شما بیدار شدی من برمت تا چندتا عکس خوشکل هنری ازت بگیرم ولی اصلا نگذاشتی و همه عکسا بد شدن و من بی خیال عکس گرفتن شدم و هی نق می زدی رفتیم تو اتاق بابایی بیدار شده بود و شما تا دیدی بیداره شروع کردی به گریه کردن و دستای کوچولوتو سمت بابایی بالا آوردی انگار داشتی از من پیش بابایی شکایت می کردی فکر کنم حسابی اذیتت کرده بودم خیلی بامزه بود. بابایی داشت باهات بازی می کرد و رو تخت رو شکم گذاشته بودت که یهویی رو چهار دست و پات رفتی و هی به پاهات نگاه میکردی و کو چولو کوچولو یکی در میون جلو می آوردیشون و خسته که می شدی پاهاتو رو پنجه می آور...
17 تير 1391

اولین زمین خوردن پسرم..........

دیروز بعد از اینکه رسیدیم خونه شما همچنان خواب بودی منم تا لباسامو در بیارم شما رو رو تخت خودمون گذاشتم یه چند ثانیه غفلت و یه صدای بلند خودن زمین و بعدشم یه جیغ بلند خیلی ترسیدم تا حالا همچین اتفاقی برات نیوفتاده بود اصلا نمی دونم چطوری چرخیده بودی و افتاده بودی خدارو شکر چیزیت نشده بود. آفرین به پسرم محکم و قوی منننننننننن..
14 تير 1391

اولین رانندگی با پسرم..........

دیروز برا اولین بار منو شما باهم رفتیم خونه من اومدم نبالت خونه مامانم و با ماشین رفتیم خونه یه 5 دقیقه ای مشغول اسباب بازیهات بودی که یهو شروع کردی به جیغ زدن از اون جیغایی که من تا به حال ازت نشنیده بودم اولش یکم دستپاچه شدم ولی هی به خودت گفتم نباید بشنوم بالاخره ساکت می شه پشت هر چراغ قرمزی دست بهت می زدم شکلک در می آوردم شاید ساکت بشی ولی بدتر جیغ می زدی و هی سرفه می کردی تااینکه بعد از 10 دقیقه ای شایدم کمتر خوابت برد. برا اولین بار بود که گذاشتم اینقده گریه کنی عزیز دلم ولی چاره ای نبود و حالا به این حرف رسیدم که هیچ بچه ای از گریه کردن نمیمیره.....
14 تير 1391

کیان مامان به روایت تصویر.........

وقتی حدود سه ماه و نیمم بود در تاریخ 15 خرداد 90 منو بابایی و دوستامون رفتیم یاسوج من اولش از مسافرت رفتن می ترسیدم که نکنه شما تو دلم اذیت بشی ولی با دکترم که مشورت کردم گفت مشکلی نیست از 3 ماه گذشته و می تونی بری اما بین راه هر 2 ساعت پیاده شو از ماشی و یه قدمی بزن و به شوهرت بگو با احتیاط رانندگی کنه. تو راه من همش خواب بودم اینو بگم که کلا تو این 9 ماه مخصوصا سه چها ماه اول همش خواب بودم. برا همینم تو مسافرت هر جا می رفتیم من بالشتم دستم بود که تا نشستیم من بخوابم.       ...
13 تير 1391