کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

کیان نفس مامان باباش

آنچه گذشت...

چند وقته وقت نکردم بیام وبلاگتو آپ کنم امروز دیگه تنبلی رو گذاشتم کنار ..... تو این مدت خیلی چیزا یاد گرفتی و خیلی شیرینتر و بامزه تر شدی. اول از مسافرت شمال بگم که اولین سفری بود که با تو می رفتیم خیلی خوش گذشت ولی خیلی اذیت شدی عزیزم هم اینکه اسهال گرفتی و پشتتم سوخته بود که من تو سفر باید هر یک ساعت و یا وقتی پی ی می کردی عوضت می کردم تو راه رفت ماشین دای رضا تو خرم آباد خراب شد و ما یه 3 ساعتی معطل شدیم ولی به شما بد نگذشت چون تو پارک حسابی بازی کردی. تو راه شمال هم تارفیک خیلی وحشتناکی بود که 12 ساعت تو راه بودیم وبازم خیلی اذیت شدی و کلی هم وزن کم کردی بمیرم برات عزیزم اما د رعوض خیلی کیف کردیم مخصوصا موقعی که رفتیم کنار دریا حسابی...
30 آبان 1391

روز اول.......

اینجا اولین باری که گذاشتنت کنارم تا بهت شیر بدم واقعا لحظه لذت بخشی بود که هیچ وقت از یادم نمیره                     ...
30 آبان 1391

عکسای جدیت هفته پیشت

خاله مریم تازه از مسافرت اومده بود و اینو برات آورده بود که صدای حیوانات مختلف رو در میاره   در حال دیدن بی بی انیشتین   تا در بالکنو باز می کنم بدو میری و می خوای شیر آبو باز کنی ...
22 مهر 1391

در آومدن دندون بالایت.

٥ شنبه شب بود که خونه مامان شهلا بودیم دیدم یه صدای خاصی در میاوردی مثل اینکه دندوناتو بهم بسابونی اما تو که فقط 2 تا دندون پایینیت در آومده بود. بعد که نگاه کردم دیدم یه دونه از دندونای بالات هم نوک زده و هی داری می سابونیشون به هم و صدا در میاری.  
22 مهر 1391

ورودت به 11 ماهگی مبارک عزیز دلم.

عزیزم 10 ماهت امروز تموم شد و رفتی تو 11 ماه چقدر زود گذشت اصلا دوست ندارم این روزا تموم بشه الان دیگه کاملا می تونی راه بری از اول ده ماهگی شروع کردی به راه رفتن و قدم برداشتن با اون پاهای کوچولوی نازت و الان دیگه حرفه ای راه می ری دیروز برده بودمت پارک و هی دنبال بچه ها می رفتی و یا تا یه چیزی رو زمین می دیدی می خواستی برداری که منم بر خلاف میلم مجبور می شدم جلوتو بگیرم همه تو پارک بهت نگاه می کردی و از دیدنت که انقدر کوچولویی و با مزه راه می ری ذوق می کردن خلاصه هم سوار ماشین شارژی شدی و هم سوار اسب و کلی صدا در میآوردی و ذوق کرده بودی تو ماشین یه حس رانندگی گرفته بودی و هی فرمونو میچرخوندی ما هم که هی ذوق مرگ می شدیم از دیدن این شیرین ...
18 مهر 1391

بیماری روزئلا.............

عزیزم تو هفته گذشته خیلی اذیت شدی منم برا اینکه کنارت باشم هفته گذشته رو دو روز بیشتر سر کار نرفتم . تو هفته گذشته دو روز تب کردی و حسابی بی قرار شده بودی و دائم نق می زدی و گریه می کردی و فقط می خواستی که بغلت کنم و کنارت باشم اول فکر کردیم مال دندونته چون شنیده بودم که بچه ها موقع دندون درآوردن تب می کنن و برا همین فقط بهت استامینوفن دادم تا تبت پایین بیاد و برا اینکه مطمئن بشم شب با بابایی رفتیم دکتر که دکتر اطفال اون شب نیومده بود و یه دکتر عمومی شما رو دید و گفت که هیچ علائمی نداره و ممکنه مال دندونش باشه و فقط گفت یه ژل لثه براش بخرین که همه دارو خانه ها رو گشتیم تا بالاخره پیدا کردیم تا اینکه فردا ی اون روز تب شما دیگه پایین آمده...
1 مرداد 1391

بالاخره دندون درآوردی.........

دیروز اومدم دنبالت خونه مامان شهلا و بردمت خونمون تو راه یه خیار دستت بود و هی به لثه هات می کشیدیش طوری که صداش در میومد هی تو فکر بودم که نکنه حین رانندگی یه تیکه بزرگشو بکنی و بپره تو گلوت اما همینکه می خواستم از دستت بگیرم جیغت می رفت هوا تا اینکه یه تیکشو کندی اما خدا رو شکر پشت چراغ قرمز بودم و از تو دهنت درش آوردم بعد از چند دقیقه هم خوابت برد و من با خیال راحت تا خون رانندگی کردم تو راه هم یه سی دی قصه برات رایت کرده بودم که قصه خاله سوسکه کجا میری و حسنی نگو بلا بگو توش بود . شب با بابایی رفتیم باغچه پشت خونه که منو بابایی از همون موقع که اومدیم تو این خونه و تازه ازدواج کرده بودیم خودمون تمام درختای توشو کاشته بودیم ، رفتیم توپتو...
18 تير 1391